دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

مروارید پنجم

  پسته خندون مامان، مانلی خانم دیشب موقعه ریختن قطره بینیت دیدم که یه مروارید کوچولوی دیگه هم درآوردی.  فک بالا دومی سمت چپ. تازه اون یکی هم سفید شده و همین روزهاست که بزنه بیرون. منظورم دومی از سمت راسته توی همون فک بالا. نمی دونم شاید بیقراری های این چند روزت برای دندونت هم باشه. امروز هم مامان خونه بود و سرکارنرفت . چونکه یه ذره بدحالم هنوز. دیشب رفتم درمانگاه شهرک و سرم زدم. خیلی رو به راه نیستم. تو وقتی منو دیدی که سرم به دستمه با یه تعجب خواصی به من نگاه میکردی. مادر به قربونت بره. وقتی که من سرم زده بودم دیدم که بهترین فرصت بای اینه که شما یا پدر بری دکتر و ازاونحایی که همسایه بقلی پدرجون اینا دکت...
24 مهر 1391

شروعی تازه

میوه دلم ، دخترکم مانلی عسل دیشب عشق مامان خیلی خوب نخوابید و جیگر من براش کباب بود . سر شب حدود ساعت ٩ بود که طبق معمول مثل یه عروسک زیبا در آغوشم به خواب رفتی و همون طوری وسز تخت مامان خوابیده بودی و من هم پتوتو انداخته بودم روت حدود ساعت ١٢ بود که بیدار شدی و یه خورده نق نق کردی دیدم که بینیت بد جوری گرفته و دیگه دلم طاقت نیاورد و از قطه نفازولین خودم ریختم توی بینیت تو هم که خودتو کشتی !!! ولی چند لحظه بعد بینیت باز شد. و راحت خوابیدی قند عسلم. ولی من خیلی نگران بودم که سرخود برایت دارو مصرف کردم اونم قطره ویروسی خودمو!!! خداکنه که حالت بدتر نشه دلبندم.  من هم ساعت از دو گذشته بود که کارهای خونه رو تموم کردم و اومدم که بخوای...
22 مهر 1391

این روزهای مانلی

  جوجه من مامان حدود یک هفته پیش  مامان سرما خورده و بدجوری مریضه و از همه سخت تر اینکه 4،5 روز نتونستم بغلت کنم و تو ازم دور بودی عشقم. و هی میومیدی خودتو برام لوس میکردی و بوسم میکردی که من هم بوست کنم عسلم ولی چون مریضیم خیلی سخت و واگیردار بود سعی میکردم خودمو ازت دور نگه دارم که خدایی ناکرده تو هم مریض نشی ولی فکر کنم که جواب نداد و دو سه روزه که حسابی آب ریزش داری !! خدا کنه که مریض نشی مامانی. دکترت هم که هیچی کاملا با دارو مخالفه و میگه به بچه زیر دوسال تا حد امکان نباید دارو داد!! خلاصه آرزو میکنم که مریض نشی مامانم . عشقم. قربونه اون لبعای شیرینو آبدارت بشم من . قربون اون مماغ کوچولوت که حسابی ...
22 مهر 1391

شیرین زبونی های جوجه من تا 20/07/91

    عروسک خوشگل مامان ، مانلی عزیزم صدات خیلی ظریف و دلنشینیه و برای من ، مادرت زیبا ترین موسیقی دنیا.... جدیدا خیلی علاقه پیدا کردی که هر چیزی که به گوشت آشنا میاد یا دلت میخواد تکرارش کنی یا اینکه آهنگشو بزنی تو این روزا کلمات جدیدی به اون صورت نگفتی ولی همون قبلی هارو تکامل  دادی و خیلی شیرین بیانشون میکنی. و ببیشتر یاد گرفتی که با ایما و اشاره حرفتو بفهمونی. اینقدر هم بلایی که میدونی از چی کی و کجا استفاده کنی مثلا بعضی وقتها به من میگی مامان اگه کارت یه کمی گیر باشه میگی ماماجی یا مامانی تو عشق منی دخترشیرین زبونم. صدای حیون ها رو هم خیلی خوب یاد گرفتی و خیلی هاشونو بلدی از پرنده و خزنده و چرنده و .......&nb...
20 مهر 1391

مروارید های عروسک من

    عشقم نفسم روحم جگرگوشه ام ، مانلی خبر داری که تازگی ها مرواریدهای نانازیت شدن ٤ تا!! آره نفسم دو تا دندون نصفه و نیمه از بالا در آوردی . مثل دندونهای پائینت اول سمت چپی در آمد و حدود یه هفته بعد هم دندون سمت راستی زد بیرون. و نمی دونی که بعد از اون چه گازی هایی که نمیگیری و کلی هم کیف میکنی ازاین کار. یه روز هم انگشت خودتو گاز گرفتی و فکر کنم که خیلی دردت اومد چونکه بعد از اون کلی گریه کردی و هی انگشتتو می آوردی سمت من که بوسش کنم. خدارو شکر میکنم که لطفش همیشه شامل حال ما هست مامان . الحمدالله تا الان این چهارتا نقل توی دهانت خیلی راحت در اومدن وخیلی اذیتت نکردن. امیدوارم که مابقی هم راخت در بیان و دختر گلم اذیت نش...
20 مهر 1391

مورچه کوچولوی مامان

    دخترکم مانلی اینقدر خانم و گل شدی مامان که دیگه خودت تنها روی اون دوتا پای کوچیکت راه میری مامان!!! آره عزیزم دل مامان چشم ودلت روشن باشه گلم. بعد از حدود یک ماه که قدم قدم راه میرفتی الان دیگه حدود ٥ روز میشه که دیگه کاملا میتونی راه بری . عزیز دلم اینقدر بانمک راه میری که خدا میدونه!! اوایل از شدت هیجان و کمی هم ترس به جای اینکه راه بری میدویدی!!! که زودتر مثلا به میز برسی و دستتو بگیری به میز خیلی لذت میبری از اینکه راه بری و دوتا دستاتو هم جلوی بردنت دراز میکنی و پاهاتو هم کمی بازتر از معمول میکنی و تلوتلو خوران شروع میکنی به راه رفتن:))) خیلی این حرکتت بامزه ست. آدم دلش میخواد بخورتت.   امشب هم همینطو...
19 مهر 1391

پنچ روز با مانلی

دخترکم ، نفسم ، مانلی این چند روز حسابی به ما خوش گذشت. از دوشنبه تا یکشنبه با هم دیگه بودیم . کلی خوش گذروندیم و کلی با هم دیگه حال کردیم. و من احساس میکنم که خیلی  پر انرژی شدم و از این بابت خیلی خوشحالم.  این چند روز خیلی برامون جالب بود و پر از اتفاقات بامزه و به یاد ماندنی. سه شنبه شب مهمان داشتیم و مامان کلی خسته شده بود. چهارشنبه پدر که رفت سر کار شما هم طبق معمول بیدار شدی و دیگه نخوابیدی من هم به ناچار بیدار شدم و کمی با هم بازی کردیم و من رفتم تو آشپزخونه و کارهایی که از شب قبل باقی مانده بودو انجام دادم که دیدم  تو به طور مشکوکی ساکت شدی و صدایی ازت در نمیاد که همون طور که توی پست قبلی برات نوشتم یه شکلاتئ برد...
26 شهريور 1391

ماجرهای غدا دادن من به مانلی

گل مامان امروز یک سال و یک ماهه شدی. نمی دونی که چقدر دوست داشتنی و ناز شدی . امروز صبح که از خواب پا شدم و با همدیگه اومدیم بیرون و برات تلویزیون روشن کردم و cd شما رو گذاشتم که ببینیو خودم هم رفتم توی آشپزخونه تا به کارهام برسم. دیدم که به طرز مشکوکی بی سرو صدا شدی. اومدم بیرون وصدات کرم گفتم مانلی مامان ؟؟ و تو تا منو دیدی گفتی : هوم و پشتتو کردی به من و یه خورده غرغر کردی. هر وقت که این حرکت و میکنی یعنی اینکه من دارم یه خراب کاری میکنم و خیلی هم به این کاری که میکنم علاقه دارم و دوست دارم که همین جوری ادامه بدم و شما هم کاری به من نداشته باش ! لطفا!  بعد دستامو خشک کردم و اومدم سمتت دیدم که بله! یه شکلات برداشتی و...
9 شهريور 1391