دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

خاطرات گاه به گاه دخترم

    عسلکم ، مانلی تازگی ها اینو خوب فهمیدی که چقدر موجود دوست داشتنی هستی و دورو بریات چقدر به خودت و کارهایی که انجام میدی اهمیت میدن . و خودتو حسابی لوس میکنی تا دل بقیه رو ببری و هر کاری که از دست بر میاد رو انجام میدی تا جلبه توجه کنی و بقه به کارهات بخندن و قربون صدقت برن و وقتی که داری یه کاری رو انجام میدی خوب به اطرافت نگاه میکنی تا ببینی که آیا بقیه بهت توجه دارن و عکس العملشون در قبال کار های با مزه تو چیه. چند روزه که هر وقت من دراز میکشم میای سمتم و دستهای کوچولوتو میزاری روی شکمم و شروع میکنیی به قلقلک دادن و من هم باید کلی بخندم تا شما خوشحال بشی و حسابی کیف میکنی از این کار. با پدرت هم همی...
25 مرداد 1391

خاطرات گاه به گاه جوجه مامان

دخترکم مانلی، هرچه بیشتر میگذره با نمکتر و بامزه تر میشه. انقدر شیرینی که همه از دیدن و بودن با تو لذت میبرن. خیلی با هوش و بادقت هستیو کاملا به اطراف خودت دقت میکنی. و هر حرکتی که توجه تو رو جلب مبکنه سعی در تکرارش داری. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که الان بیشتر از هر وقت دیگه ای باید مراقب حرکت و رفتار خودم باشم و سعی کنم کار اشتباهی انجام ندم که تو ازش الگو برداری کنی. دلم نمیخواد که توی تربیتت خیلی وسواس باشم و خیل بهت بگم که این کارو بکن و این کارو نکن. ولی خودم هم خیلی باید مراقب باشم که تو کارهای خوب دوروورت ببینی و از اونها تقلید کنی. پدر جون جدیدا سرفه زیاد میکه و تو هم تا بهت میگیم مانلی پدرجون چی کار میکنه دهنتو باز م...
20 مرداد 1391

تولدت مبارک

    دخترکم مانلی                                                            خیلی خوشحالم . خیلی حس قشنگی دارم. امروز زیباترین روز زندگی منه. توی یه همچین روزی خداوند بهترین هدیه شو بهم داد. روز تولد تو مامانم . یه روز زیبا و به یاد ماندنی که دیگه هیچ تکراری توی زندگیم نداره. روزی که تو به دنیا اومدی مامان . یه روز طلائی و پر از قاصدک. قاصدک هایی که نوی...
8 مرداد 1391

این چند روز شیرین ....

  دخترکم ، مانلی دوازده روز دیگه یک سالت میشه مامان و کم کم یکی از شیرین ترین دوران زندگیت  داره به پایان میرسه و وارد سال دوم زندگی فرشته ایت میشی.این چند وقت خیلی زود گذشت.  زودتر از اونچه که فکرشو میکردم بعضی وقتها میشینم و افسوس میخورم که چه زود تموم شد و  میدونم که من چقدر دل تنگ این روزها میشم...... دلم برای لحظه به لحظه اش تنگ میشه. برای همه چیزش. این دوران یه قداست خاصی داره که هیچ چیزی تو دنیا با اون قابل قیاس نیست . وقتی به گذشته فکر میکنم تمام خاطرات این یک سال مثل یه فیلم کوتاه از ذهنم میگذره و  یه لبخند شیرین به لبانم میشونه که این حسو فقط  یه مادر میتونه درک کنه. عا...
28 تير 1391

به کباب خور ماهر

  گلم دیروز خونه مامان مهناز حدود ساعت یک بعد از ظهر بود من که از سر کار برگشتم دیدم حسابی برای خودت دوره گرفتی و داری شیربن زبونی میکنی. خیلی بامزه شدی بودی. بابا محمد توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود و شما سرت رو کج میکردی داخل اتاق و میگفتی ممد ممد ( یعنی بابا محمد) اینقدر این حرکت رو انجام دادی تا بابایی دیگه دلش طاقت نیاورد و بلند شد اومد شما رو بغل کرد و تا رفتی بغل بابایی کلی ذوق کردیو با همه بای بای میکردی یعنی اینکه بریم بیرون. خیلی بانمک شدی مامان. بعد از ناهار هم با هم دیگه رفتیم توی اتاق و شما مثل یه عروسک خوشگل توی بغل مامان خوابیدی و تازه قبلش هم کلی برام دردو دل کردی و...
1 خرداد 1391

خاطرات خوابیدنت تا چهار ماهگی

  مامانی جونم از همون اولین روزهای زندگیت ، دختر خوب و مهربونی بودی و مشکل خاصی نداشتی. بعضی وقتها دل درد میکردی ولی همیشه گی نبود که فکر میکنم برای نوزادان چیز عادی باشه. توی همون روزهای اول وقتی که میخواست خوابت ببره برایت موسیقی کلاسیک میزاشتم. خیلی دوست داشتی و تا صدای موزیک رو میشنیدی چشمهات خود به خود بسته میشد. بعضی وقتها میدیدی که تا صیح با یه صدای خیلی آروم موزیک در حال پخش شدن بود و شما هم داشتی باهاش حال میکردی. بعد از اون به لالایی هایی که مامان برات میخوند خیلی عادت کرده بودی و هنوز هم که هنوزه باید با لالایی بخوابونمت . اولین لالایی که برات خوندم. گنجیشک لالا بود که خیلی دوستش داشتی و وقتی که نمی خوندم یه غر کوچولو...
30 ارديبهشت 1391

جارو برقی خونه ما

موش کوچولو از وقتی که راه افتادی شدی جارو برقی خونه! هر چیز کوچولو و ریزی که مامان و جارو برقی نمیبینن ماشااله چشم شما خوب میبینتش و تند و تند خودتو بهش میرسونی و تندی بر میداری و میزاری توی دهنت. هر وقت هم که من میخوام ازت بگیرم گلی غر میزنی و که چرا نمیزاری کارمو بکنم. تازه انقدر بلا شدی که محکم خودتو میکوبونی زمین به نشونه اعتراض! وقتی که این حرکتو میکنی دلم میخواد که همون طوری قورتت بدم و درسته بخورمت اینقدر که تو شیرینی. بعضی وقته ها یه جیغ سرم میزنی یا با دستات منو از خودت دور میکنی که تو برو من خودم میدونم که چی کار دارم میکنم و یه و با دهان بسته یه ایههه محکم میگی و روتو میکنی اونور! مای که چقدر بامزه ای تو عسلم. تازه کجا...
30 ارديبهشت 1391

موش کوچولو و دندون صدفی

  دخترکم ، مانلی این هفته یکی از قشنگترین هفته هایی بود که تو زندگی داشتم. نقل کوچولوی مامان داره هر روز بزرگتر و شیرینتر میشه. اینقدر شیرینی که همه عاشقتن. تا کسی نگات میکنه فورا میخندی و خودتو توی دلشون جا میکنی. ماشااله خیلی هم باهوشی خیلی از کلماتو تکرار میکنی. این هفته سه شنبه 26/2/91 اولین قدمهارو برداشتی و شروع کردی به چهاردست و پا راه رفتن. مثل یه موش کوچولو این طرف و اون طرف میرفتی. و کاملا کنجکاوانه سعی میکردی به همه جا های خونه که تا حالا کشفشون نکرده بودی یه سری بزنی. مثلا خودتو میرسوندی دم میز تلویزیون و شروع کردی با دکمه های ظبط بازی کردن و همه سی دی هایی رو هم که روی میز چیده شده بود ریختی به هم.  یا اینکه ...
29 ارديبهشت 1391

پنجمین روز زندگی فرشته کوچولو

    دختر گلم تو تمام زندگی منی . لحظه به لحظه بیشتر دلبسته تو میشم مامان . امروز شب ششم شماست و برای این شب رسومات خاصی تعریف کردن.  صبح مامان ملی شما رو برد حمام و اولین غسل رو به شما دادو کلی براتون دعا خوندن و در گوشتون اذاذن گفتن . دائی محمود جان نیز به همراه خاله معصوم و لیلا خانم از شمال اومدن تهران فقط به خاطر شما.  دائی جان زحمت کشیدن و در گوشتون دعا  و قرآن خواندن و یه اسم مذهبی قشنگ هم براتون گذاشتن.مرضیه خانم. فکر کنم به خاطر معنای این اسم بود که شما اینقدر بچه آروم و صبوری بودی مامان جون. امشب ما اسم شمارو رسما مانلی گذاشتیم.شب هم همه دوباره اینجا جمع بودن شب خوبی بود .در ضمن مامانی ام...
28 ارديبهشت 1391