دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

خاطرات خوابیدنت تا چهار ماهگی

1391/2/30 11:54
نویسنده : مامان عرفانه
267 بازدید
اشتراک گذاری

 

مامانی جونم

از همون اولین روزهای زندگیت ، دختر خوب و مهربونی بودی و مشکل خاصی نداشتی. بعضی وقتها دل درد میکردی ولی همیشه گی نبود که فکر میکنم برای نوزادان چیز عادی باشه. توی همون روزهای اول وقتی که میخواست خوابت ببره برایت موسیقی کلاسیک میزاشتم. خیلی دوست داشتی و تا صدای موزیک رو میشنیدی چشمهات خود به خود بسته میشد. بعضی وقتها میدیدی که تا صیح با یه صدای خیلی آروم موزیک در حال پخش شدن بود و شما هم داشتی باهاش حال میکردی. بعد از اون به لالایی هایی که مامان برات میخوند خیلی عادت کرده بودی و هنوز هم که هنوزه باید با لالایی بخوابونمت . اولین لالایی که برات خوندم. گنجیشک لالا بود که خیلی دوستش داشتی و وقتی که نمی خوندم یه غر کوچولو میزدی یعنی اینکه بخون! این کارت خیلی با نمک بود و هر کسی میدید از خنده غش میکرد.

عادت داشتم که روی صندلی بشینم و بهت شیر بدم حتی شبها هم که از خواب بیدار میشدی با همدیگه میومدیم توی پذیرایی و روی مبل میشستم و بهت شیر میدادم. هم برای اینکه اون موقع بلد نبودم خوابیدنی بهت شیر بدم و هم اینکه میگفتم که پدرت راحت بخوابه و یه موقع از صدای شما بیدار نشه. بعد از اینکه شیر تو میخوردی ، میزاشتمت روی سینه ام که باد گلو بزنی. شما هم عادت کرده بودی که همون طوری بخوابی . من هم عاشق این خالت بود. وقتی که اون سر کوچولو و گرمتو میزاشتی روی سینم و میخوابیدی یه آرامش خاصی به من میداد که با هیچ چیزه دیگه ای توی جهان قابل مقایسه نبود. و دلم نمیخواست زمین بزارمت. خصوصا توی روز مثلا ساعت یک ظهر به بعد وقتی که همون جوری توی بغل مامان خوابت میبرد، اصلا دلم نمیخواست که تکون بخورم و من هم همون طوری روی مبل و به صورت نشسته می خوابیدم . یه صندلی میذاشتم زیر پام و پاهامو روی اون دراز میکردم. و میدی بعضی از روزها مثلا تا ساعت پنچ بعد از ظهر همون طوری با همدیگه میخوابیدیم. البته اکثر مواقع شما دو سه مرتبه بلند میشدی و شیر میخوردی دوباره من میزاشتمت روی شونم تا باد گلو بزنی و بعد از اون خودتو یواش یواش میکشوندی پائین و دقیقا سرتو میزاشتی روی سینم و با صدای تپش قلبم خوابت میبرد. خیلی این حرکتتو دوست داشتم. عادت کرده بودی که هم این طوری توی بغلم بخوابی و هم اینکه روی دستم میخوابیدی و من سرمو وی آورد پائین و یواش یواش در گوشت لالایی میخوندم و انقدر راهت میبردم تا خوابت ببره و یعد از اون یواش میزاشتمت توی تخت .

 

خیلی جالبه از همون شب اولی که با همدیگه از بیمارستان اومدیم خونه من جرات نکردم که شما رو بغل خودم بخوابونم و همیشه به محض اینکه خوابت میبرد بلند میشدم و میزاشتمت سر جات و می آمدم  و میخوابیدم. ولی همیشه شبی چند بار از خواب میپریدم و  میشستم وبا استرس  با دستهام  توی تخت خواب دنبال شما میگشتم و از ترس زبونم میگرفت و به تته تته می افتادم  پشت سر هم میگفتم وای وای بچم بچم . بیچاره مهدی هم از خواب میپرید و دست های منو میگرفت و تقریبا از خواب بلندم میکرد و مدام بهم یاداوری میکرد که عزیزم بچه سر جاشه ، اینجا نیست من هم بعد از چند لحظه به خودم می اومدم و دوباره می خوابیدم. نمیدونم که چرا این طوری میشدم و این حالت بهم دست میداد ولی اینقدر این حالت تکرار شده بود که دیگه این آخریها هر باز که از خواب میپردم و می خواستم داد بزنم یه چیزی از درون بهم میگفت که نترس . بچه اینجا نیست. مگه تو تا حالا حتی یک بار مانلی رو اینجا خوابوندی که اینقدر میترسی. مانلی سر جاشه0 و برای اینکه این ذهنیتم بهم تخوره و مطمئن باشم که شما سر جات هستی هیچ وقت ، حتی یکبار هم شمارو روی تخت پیش خودم نخوابوندم و هیچ وقت خوابیدنی بهت شیر ندادم . نمیدونم چرا اینقدر میترسیدم و شبی چند بار به طرز وحشتناکی توی خواب این حس میومد سراغم که ای وای بچه تو بغلم خوابش برده و مت متوجه نبودم و اوفتادم روش یا یانکه رفته زیر پتو و دور از جون خفه شده! خیلی کابوس وحشت ناکی بود و تقریبا تا چهار ماهگی شما شبی چند مرتبه برام پیش میومد چند بار که اینقدر شدید بود که فرداش از شدت این ترس شیرم خیلی کم میشد. موضوع عجیبی بود. هنوز نمیدونم که چرا این طوری میشدم. تازه بعضی وقتها هم فکر میکرم که شما رو گم کردم و مثلا توی خیابون جا موندی !!! یه اینکه توی حموم  تنهات گذاشتم !!! یا اینکه بعد از اینکه توی پذیرایی شیرتو دادم و اومدم خوابیدم تو رو توی پذیرایی جا گذاشتم!!!! و با استرس می اومدم بالای تختت و اونجا دنبال تو میگشتم. پدرت هم که بیچاره دیگه داشت به این کار من عادت میکرد و تا صدای منو میشنید از خواب میپردید و مدام بهم یاد آوری میکرد که اینها همش خوابه عزیزم . بچه جاش امنه. بیا بگیر بخواب .

نمیدونم که چرا اینوجوری میشدم ولی فکر میکنم به خاطر استرس جدایی بود که توی ساعت هایی که سر کار بودم  و از جیگر گوشه ام دور بودم این طوری میشدم و یه جورایی به ضمیر ناخودآگاهم مربوط میشد. ولی تا چهار ماهگی این کابوس وحشتناک با من بود و خیلی اذیتم کرد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)