دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

مانلی مریض میشود!!

دختر معصوم و ناز من امیدوارم که هیچ وقت دیگه مریض نشی دلکم. هفته قبل هفته خیلی بدی بود برای ما. کلی اتفاق بد و اعصاب خورد کن تو زندگیمون رخ داد که از همه مهترشون مریضی تو بود مامان. مریضی که مجبور شدیم تو رو 4 روز توی بیمارستان بستری کنیم!! خیلی روزهای بد و سختی بود دخترم. یکشنبه هفته پیش خونه مامان منصوره بودی عصری که اومدیم دنبالت دیدک که یه خورده بد حالی و نق میزدی. وقتیکه اومدیم خونه هنوز بد حال بودی و گلاب به روت بالا اوردی و به قول خودت بالا اومدی !! و چشمت روز بد نبینه که چه چیزهایی که تو دلت نبود!! من جمله کالباس!! خلاصه حالو حوصله نداشتی. شب تا صبح حواسم بهت بود و خیلی بد خوابیدم یا به عبارتی نخوابیدم!! صبح هم رفتم سر کار و همش دل...
29 ارديبهشت 1392

مانلی و زیارت امام رضا

    نازگل من امسال شما اولین تجربه زیارت امام رضا رو داشتی و برای عاشورا امسال حدودا اوایل آذر ماه من و شما وپدر به همراه مامان مهنازو دائی سپهر یک هفته رفتیم مشهد و خیلی بهمون خوش گذشت و یه دل سیر زیارت کردیم و شما هم خیلی کیف کردی و و بهت خوش گذشت . وقتی میرفتی توی حرم میگفتی حرم و شروع میکردی به سینه زدن! و هرکی بهت میگفت مانلی کجا رفته بودی میگفتی حرم و شروع میکردی به سینه زدن ! اونجا هم که توس صحن ها حسابی بهت خوش میگذشت و تا توان داشتی میدویدی این طرفو آن طرف و هرچی مهر روی زمین و سر سجاده مردم بود برمیداشتی و میرفتی!! هر روز که می اومدیم خونه میدیدیم که چند تا مهر انداختی توی کالسکه ات . توی حرم وق...
5 بهمن 1391

مانلی خانم محمودی

  مخمل مامان مانلی جونم امروز بعد از ظهر که از سر کار اومدم خونه و قیافه بامزه و نازتو دیدم مثل همیشه خستگیم در رفت چونکه شما یه سورپرایز بامزه برام داشتی.  وقتی که لیاسامو در آوردم مامان مهناز گفت مامانش میدونی مانلی اسمشو بلده بگه؟؟ منم گفتم واااا بارک اله بگو ببینم   من :اسمت چیه شما ؟   مانلی : مانی نی من :فامیلیت چیه ؟        مانلی: مموئییییی ( محمودی )   وای که قربون اون زبون شیرینت برم مامان که مثل آبنیات میمونه از شیرینی مادرم آرزو میکنم که نامدار بشی و یه روزی برسه که برای خودت و من و پدرو بقیه مای...
24 مهر 1391

اولین های کودک من

  مانلی جونم عشقم نفسم خیلی وقته که برای اولین هات چیزی ننوشتم امشب توی این فکر بودم که یه سری از اوین هاتو برات بنویسم اولین باری که رفتی مسافرت اوایل دی ماه 90 بود که به همراه مامان مهناز و دایی سپهر رفتیم قایم شهر خونه مامان ملی و چند روزی رو اونجا بودیم. این اولین تجربه سفرت بود گلم. و اوین باری که رفتی کنار دریا توی این سفر بود و رفتیم کنار ساحل بابلسر . یه سری هم عکس ارت انداختم گلم که توی همشون هم داری گریه میکنی!!! فکر کنم از بادی که کنار ساحل میومد ترسیدی مامانی اولین باری هم که با هواپیما رفتیم مسافرت اواسط خرداد 91 بود و با پرواز ماهان رفتیم به شیراز و 5 روز توی هتل پارس شیراز اقامت داشتیم . پس اولین هتلی هم که تو...
22 مهر 1391

دختر جون جونی من.

عشقم ، مانلی خیلی شیرین زبون و با مزه شدی مامانی. چند وقته که یاد گرفتی هر کسی رو که می خوای صدا کنی با جان صدا میکنی مثلا میگی ماما جان ، بابا جان ،‌‌ عمَ جان!!! خیلی شیرین و دلنشین میگی . بعد از اون هم یاد گرفتی و میگی مامانی، بابائی!!! دقیقا همون جوری که من باهات برخورد میکنم شما هم داری الگو برداری میکنی! مامان جان گفتنت و مامانی گفتنت دقیقا همون چیزهایی که من بهت میگم. امیدوارم که بتونم الگوی خوبی برات باشم گلم .جدیداً هم خیلی رقاص شدی و خیلی هم قشنگ میرقصی و دیگه داری یاد میگیری که باید تمام بدنتو با هم هماهنگ کنی و بعضی وقتها هم وقتی داری میرقضی شروع میکنی روی زمین رود خودت هم می چرخی. همیشه وقتی که میرقصی یکی...
1 مهر 1391

اولین مامان گفتنت

                       مامانی جونم، نقل شیرینم از کدوم کارت شروع کنم که همشون شیرین و دوست داشتنی هستن. مثلا اولین باری که کاملا ارادی و واضح گفتی مامان، و مامان از خوشحالی بیهوش شد 11/01/91 بعد از ظهر بود. البته شما از حدودا دوماهگی وقتی گه گریه میکردی توی گریه هات من صدای مامان مامان رو میشنیدم و مطمئنم که منو صدا میکردی ولی اون روز مثل یه موش روی زمین نشسته بودی من اومدم توی اتاق و شما با اون چشمهای نازت یه نگاه یه من کردی و کاملا مشخص بود که یه خورده به خودت فشار آوردی و گفتی ممان، ممان( تلفظ م اول باکسره)  گفتم جان...
30 ارديبهشت 1391

روزی که مانلی تونست بشینه

عشق مامان خیلی جالبه هر وقت که یکی از ماهای زندگیتو میگذرونی و بزرگتر میشی علاوه بر رشد ظاهری و اندامی از لحاظ حرکتی و رفتاری هم متکاملتر میشی. دقیقا همون شبی که شش ماهت تمام شد و رفتی توی هفت ماهگی دقیقا 8/11/90 بود که برای اولین بار تونستی خودت به تنهایی بشینی و به جایی تکیه ندی. مثل یه موش. الش که نشستی و فهمیدی که تنهایی یه خورده با تعجب به پاهات نگاه میکردی. هی سرت و می اوردی بالا و دوباره سرتو مینداختی پائین و به پاهات نگاه میکردی. و بعدش یه نگاه هم به من مینداختی که یعنی مامان جون ببین من تونستم بشینم! ببین چقدر بزرگ شدم ! خودم تهایی نشستم. دیگه شما و پدر دستمو نگه نداشتین یا اینکه بغلم نکردین . خودم تونستم مثل یه موش کوچ...
30 ارديبهشت 1391

اولین تجربه رفتن به پارک مانلی خانم

                              عسل مامان بعد از عید که هوا کم کم داشت گرم میشد، یه روز بعد از ظهر وقتی داشتم از سر کار برمیگشتم دیدم که هوا خیلی بهاری و ملسه . دلم میخواست که شما رو یه خوره بیارم بیرون تا از این نسیم بهاری استفاده کنی. به مامان مهناز زنگ زدم و ازشون خواستم که شما رو آماده کنه ببرمت پارک. وقتی رسیدم خونه اصلا نشستم . مانتو و شلوارمو عوض کردم، یه روسری سرم کردم و لوازم شما رو آماده کردم و به همراه مامان مهناز و دائی سپهر رفتیم پارک بالای کوچه مون. چونکه خونه ما روی کوهه و جای مرتفعی...
30 ارديبهشت 1391

دست دسی دست دسی مامان

دخترکم، از وقتی که خیلی کوچولو بودی همیشه دوست داشتی که رو به روت بشینم و برات دست بزنم و شعر دست دسی باباش میاد صدای کفش پاش میاد رو برات بخونم. و خودتم انقدر بامزه ذوق میکردی که خدا میدونه. دستهای کوچولو وتوپولتو توی همدیگه گره میکردی و می پیچوندی ذوق میکردی و بعدش میخندیدی. خیلی دست زدنو دوست داشتی و هر کسی که برات دست میزد خیلی قشنگ به دستاش نگاه میکردی و دلت میخواست که اون کارو انجام بدی . و میدونستی که یه رابطه ای بین حرکت دادن دست ها و نزدیک کردن اونها به همدیگه هست که باعث میشه این صدای قشنگ و بامزه در بیاد!!!! دیگه روزهای آخر هفت ماهگیت بود که وقتی یکی برات دست میزد و شعر میخوند تقریبا از خودت بیخود میشدی و خودت هم دلت میخواس...
30 ارديبهشت 1391
1