دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

مانلی مریض میشود!!

1392/2/29 11:37
نویسنده : مامان عرفانه
945 بازدید
اشتراک گذاری

دختر معصوم و ناز من

امیدوارم که هیچ وقت دیگه مریض نشی دلکم. هفته قبل هفته خیلی بدی بود برای ما. کلی اتفاق بد و اعصاب خورد کن تو زندگیمون رخ داد که از همه مهترشون مریضی تو بود مامان. مریضی که مجبور شدیم تو رو 4 روز توی بیمارستان بستری کنیم!! خیلی روزهای بد و سختی بود دخترم. یکشنبه هفته پیش خونه مامان منصوره بودی عصری که اومدیم دنبالت دیدک که یه خورده بد حالی و نق میزدی. وقتیکه اومدیم خونه هنوز بد حال بودی و گلاب به روت بالا اوردی و به قول خودت بالا اومدی !! و چشمت روز بد نبینه که چه چیزهایی که تو دلت نبود!! من جمله کالباس!! خلاصه حالو حوصله نداشتی. شب تا صبح حواسم بهت بود و خیلی بد خوابیدم یا به عبارتی نخوابیدم!! صبح هم رفتم سر کار و همش دلم پیش تو بود و ساعت 1 مرخصی گرفتم و اومدم خونه پیشت. و بردمت پیش دکتر سماعی . دائما بالا می آوردی و صدات هم خیلی بد جور گرفته بود تب هم داشتی. پیش دکتر که بودیم دکتر گفت که مانلی جون من خروسک گرفته و حالش خوب نیست. مامانی وقتی نوزاد بودی برات یک سری واکسن هیپ و مننژیت تزریق کردیم .هر دفعه اگه واکسناتو تو خونه بهداشت میزدیم 5 هزارتومن میشد ولی ما هر دفعه 160 هزار تومن بر ای واکسن عزیزدلم هزینه میکردیم که فدای یه تا موی سرت. و دکتر گفت که اگه واکسن هیپ مانلی رو نمیزدی معلوم نبود که الان چی به سر بچه میومد!! چون این خوروسکی که مانلی گرفته میتونه در عرض یک ساعت بچه رو خفه کنه!! خلاصه مامانی خدا خیلی بهت رحم کرد.تا سه شنبه صبر کردم و وقتی که دیدم نه تبت قطع میشه و نه چیزی میتونی بخوری دیگه طاقت نیاوردم و بردمت بیمارستان کسری. اونجا هم تا دکتر تو رو دید گفت باید سریعا بستری بشه!! ودیگه نگم از بستری شدن و اماده کردن تو برای بستری! مامانم نمیدونی وقتی که میخواستن ازت آزمایش خون بگیرن و بهت آنژوکت بزنن برای سرم چه عذابی کشیدی و چه کار که نمی کردی !! نفسم از صدای گریه های معصومت بند اومده بود!! همش داد میزدی و میگفتی نه نمی خوام!! نمی خوام!!!! خلاصه خیلی سخت گذشت و بعد از نمیدونم چچند دقیقه خیلی طولانی عزیزدل مامان و از تو اتاق اوردن بیرون و تو اتاق 820 تخت 1 بستری شدی مامان. خیلی روزهای بدی بود اینقدر که موقع رگ گیری اذیت شده بودی مامانی که اصلا دیگه دلم نمیخواد به اون لحظه فکر کنم ! هر کسی از کادر بیمارستان که وارد اتاقت میشدن از ترس داد میزدی و میگفتی که نمیخوام بویو!! خیلی روزهای بدی بود مامان . خیلی بهمون سخت گذشت. من تواین چهار روز پیشت بودم و حتی 5 شنبه مامان مهناز کمکمون کرد و با همدیگه تو بیمارستان رفتیم حموم! پدر هم دائما پیشمون بود و تنهامون نذاشت قلب. مامان مهناز بابا محمد عمه پریسا و عمه پرستو و پدر جون هم اومدن دیدنت ولی مامان جون نیومد و چون یه خورده بی حال بود ترسیدن ویروس بگیرن و مریض بشن. عمه پرستو و عمه پرسی برات به عروسک خرسی صورتی بامزه خریدن. عمه معصوم و سعیده سهیلا جون هم یه عروسک نی نی بامزه برات خریدن و لطف کردن اومده دیدنت. عمه ناهید هم یه اسباب بازی بامزه مورچه ای برات خرید و خاله سارا دوست عمه پریسا هم برات یه عطرو یه عروسک خرید. مامان و بابا هم بارت یه عروسک باب اسفنجی خوشگل و یه خرسی بزرگ خیلی خشگل و مهربون خریدن که تو هم واقعا عاشقشونی! مامانی این چهار روز برای من خیل سخت و بد بود باورت میشه که توی 4 روز 5 کیلو وزن کم کردم مامان!!! بالاخره جمعه آقای دکتر گفت حال مانلی خوب شده میتونه تا یکشنبه بستری بشه ولی اگه بخوای میتونی ببیریش خونه و با داروی خوراکی ازش محافظت کنی من و پدر هم ترجیح د ادیم که هرچه زودتر گلکمونو بیاریم خونه و خدارو شکر جمعه ساعت 2 بهداز ظهر شما مرخص شدی مامان و با همدیگه برگشتیم خونه! وقتی رسیدیم خونه دویدی و رفتی تو اتاقت و برگشتی به من گتی مامان بیا اتاقم بازی کنیم! و اینقدر احساس آرامش کردی توی خونه مامان جون که از ساعت 5 بعداز ظهر تا 8 صبح خوابیدی! خدا رو شکر خیلی بهتر شدی . باورت میشه که توی این چند روزی که مریض بودی هیچی نخوردی!! فقط از سرم تغذیه کردی مامان جونی. هرچی میخوردی بالافاصله برمیگردوندی حتی شیر خشک هم نمیخوردی مامان جون.. حصابی ضعیف شدی و گوشت تنت آب شده مامان. ولیبه هر حال این هم به خیر گذشت و روزهایی بود واسه خودش. گلکم امیدوارم که هیچ وقت اینجوری مریض نشی و همه دردو بلاهات بیادبه جون مادرت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فرزانه
6 خرداد 92 16:23
سلام عزیزم خدا بد نده چرا دختر خوشکلت مریض شده خیلی وقت ازت خبری نیست برات پیغام گزاشتم چند بار هم زنگ زدم ولی جواب ندادی امیدوارم دیگه هیچوقت ناز گل خانمت مریض نشه خیلی دلم برات تنگ شده حتما به زودی میام پیشت جیگر خاله رو ببوس به مامانت با شوهرتم سلام برسون دوست دارم بوس بوس



مرسی فرزانه جون . این روزها خیلی شلوغ بودم و واقعا وقت هیچ کاری رو نداشتم. اول که وریضی مانلی بعدش هم که جابه جایی توی فاصله یک هفته! ایشااله جا که افتادم یه روز میگم که بیای پیشم