روزی که مانلی تونست بشینه
عشق مامان
خیلی جالبه هر وقت که یکی از ماهای زندگیتو میگذرونی و بزرگتر میشی علاوه بر رشد ظاهری و اندامی از لحاظ حرکتی و رفتاری هم متکاملتر میشی. دقیقا همون شبی که شش ماهت تمام شد و رفتی توی هفت ماهگی دقیقا 8/11/90 بود که برای اولین بار تونستی خودت به تنهایی بشینی و به جایی تکیه ندی. مثل یه موش. الش که نشستی و فهمیدی که تنهایی یه خورده با تعجب به پاهات نگاه میکردی. هی سرت و می اوردی بالا و دوباره سرتو مینداختی پائین و به پاهات نگاه میکردی. و بعدش یه نگاه هم به من مینداختی که یعنی مامان جون ببین من تونستم بشینم! ببین چقدر بزرگ شدم ! خودم تهایی نشستم. دیگه شما و پدر دستمو نگه نداشتین یا اینکه بغلم نکردین . خودم تونستم مثل یه موش کوچولو بگیرم بشینم. خیلی لحظه قشنگی برای من و پدرت بود دخترم. نقل کوچولوی ما دیگه کم کم داشت جلو چشمامون بزرگ میشد و لحظه به لحظه شیرینتر. تازه خیلی هم صاف و قشنگ میشینی مامان. هر وقت هم که میشینی عادت داری پاهات بندازی رو هم همون طور که پاهاتو دراز کردی یکیشونو میندازی روی اون یکی یا اینکه هر وقت که توی بغل من یا کس دیکه ای هم میشینی همین طور مثل پرنسس ها پاهای نقلی و توپولتو میندازی روی هم . این حرکتت به مامان منصوره رفته . ایشون هم هر وقت که میشینن روی زمین پاهاشونو اینطوری میندازن روی هم. قربون این نشستن های زیبات برم مامان. کی میشه که جولوی چشمام شروع به راه رفتن کنی.