دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

مانلی خانم

مانلی من منو پدرت همیشه دوست داشتیم که خداوند دوتادختر و یه پسر به ما بده و اسماشونو بزاریم بهارو باران و باربد. وقتی هم که متوجه شدیم یه مهمون کوچولو تو راه داریم، هنوز همین تصمیم رو داشتمیم و به اسم دیگه اتی فکر نمی کردیم. بعد از یه مدت ذهنم خیلی درگیر انتخاب اسم شد. بیشتر از 20 تا کتاب اسم و خوندم . دائما توی اینترنت دنبال اسم مسگشتم و سایتهای که توشون اسامی بود بارها بالاو پائین کردم انقدر که دیکه حفظ بود م مثل توی این سایت چه اسمهایی هست و چه اسمهایی نیست. وقتی که فهمیدم دختری اسمتو گذاشتم گندم! خیلی این اسمو دوست داشتم ولی با مخالفت شدید پدرت مواجه شد. یه مدتی هم اسمت نارینه بود که پدرت هم خیلی این اسمو دوست داشت ولی بعد ا...
27 ارديبهشت 1391

دومین روز زندگی فرشته کوچولو

  عزیز دل  مامان من و شما شب دوم هم توی بیمارستان گذروندیم و هم حال مامان خیلی بهترشد و هم حال شما.صبح شما رو بردن برای تست شنوایی و بعد از اون هم خانم پرستار یک سری موارد را به مامان آموزش داد و شما را حمام کرد . وای که چه کردی مامان . کلی گریه کردی و آخرش هم خیلی مظلوم و معصوم آرام آروم شدی . بعد مامان یه لباس خوشگل تن شما کرد با جوراب های تو توری. لباست خیلی پوسیده نبود نمی دونم چرا این کارو کردم ولی فکر میکردم که چون هوا خیلی گرمه اگه یه لباس گرو تنت کنم شاید گرما زده بشی !!!!!! خوب بی تجربه گیه دیگه!!!! بعد من و شما و مامان مهنازو پدر  آماده شدیم که بریم به سمت خونه. خونه ما اون زمان سمت سوهانک مینی سیتی بو...
14 ارديبهشت 1391

اولین روز زندگی فرشته کوچولو

مامانی اولین روز زندگی تو نقل کوچولو توی بیمارستان جم سپری شد. که مصادف بود با یکم ماه رمضان. توی اون هوای گرم گرم. صبح بعد از اینکه از خواب بلند شدم حدود ساعت هشت صبح پدر اومد بیمارستان پیش ما. مامان مهناز هم اونجا بود چونکه شما یه کوچولو زردی داشتی باید تو دستگاه میموندی تا بتونن میزان زردی رو کنترل کنن و پائین بیارن. البته خیلی نبود حدود ٦ درصد بود و اصولا میگن بالای ٢٠ خطرناکه ولی به هر حال فقط هر دوساعت به دوساعت شمارو می آوردن پیش من تا بهت شیر بدم و پیشم باشی. برعکس موقعی که به دنیا اومدنی و کلی کولی بازی در آوردی، دیگه خیلی خانم شده بودی و گریه نمیکردی. عین یک عروسک کوچولو خواب بودی. بدنت هنوز هم فرم جنینی داشت و دوست داشتی ک...
12 ارديبهشت 1391

شیرینی زندگی با تو

دخترکم،‌مانلی وقتی که بهت نگاه میکنم باورم نمیشه که انقدر زود بزرگ شدی مامان. این روزهای شیرین و دوست داشتنی تندوتند و پشت سر هم میرنو میان و تو هر روز شیرینتر میشی .  امروز که این مطالبو مینویسم تو نه ماهو نوزده روز از زمینی شدنت گذشته و یه موش با مزه و با نمک شدی که تمام حرکاتت دوست داشتنیه خوابیدنت آواز خوندنت حرف زدنت سینه خیز رفتن عقب عقبت ............ همه و همه خواستیه مامان خیلی باهوش وشیرین زبون هستی نسبت به هم سنو سالای خودت خیلی زود زبون باز کردی و الان اکثر کلماتی رو که میشنوی تکرار میکنی ! یا اسنکه آهنگشونو میزنی. میخوام از این به بعد خاطرات روزمره زنگی رو اینجا برات ثبت کنم تا همیشه برای خودم و خودت به یادگار بمونه...
10 ارديبهشت 1391