دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

به کباب خور ماهر

  گلم دیروز خونه مامان مهناز حدود ساعت یک بعد از ظهر بود من که از سر کار برگشتم دیدم حسابی برای خودت دوره گرفتی و داری شیربن زبونی میکنی. خیلی بامزه شدی بودی. بابا محمد توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود و شما سرت رو کج میکردی داخل اتاق و میگفتی ممد ممد ( یعنی بابا محمد) اینقدر این حرکت رو انجام دادی تا بابایی دیگه دلش طاقت نیاورد و بلند شد اومد شما رو بغل کرد و تا رفتی بغل بابایی کلی ذوق کردیو با همه بای بای میکردی یعنی اینکه بریم بیرون. خیلی بانمک شدی مامان. بعد از ناهار هم با هم دیگه رفتیم توی اتاق و شما مثل یه عروسک خوشگل توی بغل مامان خوابیدی و تازه قبلش هم کلی برام دردو دل کردی و...
1 خرداد 1391

شیرین زبونی های مانلی خانم تا 01/03/91

      توی این چند روز چند تا کلمه جدید به فرهنگ لغات شما اضافه شده عشقم   ممد= بابا محمد         خرخوش= خرگوش       اگو= النگو        ابو= ابرو      تش= چشم    ادن= دهان       ...
1 خرداد 1391

شیرین زبونی های مانلی تا 30/02/91

  شیرین زبون من تا امروز که شما نه ماه و بیست و چهار روز از زندگی فرشته ایت میگذره کلی حرفهای بامزه یاد گرفتی مامان   و آواز خوندن و نگو و نپرس که چه میکنی تازه هر وقت هم که شروع میکنی به بلبل زبونی ، تندو تند پشت سر ،هم و بدون وقفه حرف میزنی همه چیز میگی و اون موقع است که دندون های مامان شروع به خارش میکنه و به خاطر نازنازی بودن شما مجبورم که خودمو کنترل کنم . کلماتی که مانلی خانم تا امروز یاد گرفته مامان  = مامان                مامان م = مامان مهناز          دد= هرجایی غیر از خونه &...
30 ارديبهشت 1391

خاطرات خوابیدنت تا چهار ماهگی

  مامانی جونم از همون اولین روزهای زندگیت ، دختر خوب و مهربونی بودی و مشکل خاصی نداشتی. بعضی وقتها دل درد میکردی ولی همیشه گی نبود که فکر میکنم برای نوزادان چیز عادی باشه. توی همون روزهای اول وقتی که میخواست خوابت ببره برایت موسیقی کلاسیک میزاشتم. خیلی دوست داشتی و تا صدای موزیک رو میشنیدی چشمهات خود به خود بسته میشد. بعضی وقتها میدیدی که تا صیح با یه صدای خیلی آروم موزیک در حال پخش شدن بود و شما هم داشتی باهاش حال میکردی. بعد از اون به لالایی هایی که مامان برات میخوند خیلی عادت کرده بودی و هنوز هم که هنوزه باید با لالایی بخوابونمت . اولین لالایی که برات خوندم. گنجیشک لالا بود که خیلی دوستش داشتی و وقتی که نمی خوندم یه غر کوچولو...
30 ارديبهشت 1391

اولین مامان گفتنت

                       مامانی جونم، نقل شیرینم از کدوم کارت شروع کنم که همشون شیرین و دوست داشتنی هستن. مثلا اولین باری که کاملا ارادی و واضح گفتی مامان، و مامان از خوشحالی بیهوش شد 11/01/91 بعد از ظهر بود. البته شما از حدودا دوماهگی وقتی گه گریه میکردی توی گریه هات من صدای مامان مامان رو میشنیدم و مطمئنم که منو صدا میکردی ولی اون روز مثل یه موش روی زمین نشسته بودی من اومدم توی اتاق و شما با اون چشمهای نازت یه نگاه یه من کردی و کاملا مشخص بود که یه خورده به خودت فشار آوردی و گفتی ممان، ممان( تلفظ م اول باکسره)  گفتم جان...
30 ارديبهشت 1391

روزی که مانلی تونست بشینه

عشق مامان خیلی جالبه هر وقت که یکی از ماهای زندگیتو میگذرونی و بزرگتر میشی علاوه بر رشد ظاهری و اندامی از لحاظ حرکتی و رفتاری هم متکاملتر میشی. دقیقا همون شبی که شش ماهت تمام شد و رفتی توی هفت ماهگی دقیقا 8/11/90 بود که برای اولین بار تونستی خودت به تنهایی بشینی و به جایی تکیه ندی. مثل یه موش. الش که نشستی و فهمیدی که تنهایی یه خورده با تعجب به پاهات نگاه میکردی. هی سرت و می اوردی بالا و دوباره سرتو مینداختی پائین و به پاهات نگاه میکردی. و بعدش یه نگاه هم به من مینداختی که یعنی مامان جون ببین من تونستم بشینم! ببین چقدر بزرگ شدم ! خودم تهایی نشستم. دیگه شما و پدر دستمو نگه نداشتین یا اینکه بغلم نکردین . خودم تونستم مثل یه موش کوچ...
30 ارديبهشت 1391

اولین تجربه رفتن به پارک مانلی خانم

                              عسل مامان بعد از عید که هوا کم کم داشت گرم میشد، یه روز بعد از ظهر وقتی داشتم از سر کار برمیگشتم دیدم که هوا خیلی بهاری و ملسه . دلم میخواست که شما رو یه خوره بیارم بیرون تا از این نسیم بهاری استفاده کنی. به مامان مهناز زنگ زدم و ازشون خواستم که شما رو آماده کنه ببرمت پارک. وقتی رسیدم خونه اصلا نشستم . مانتو و شلوارمو عوض کردم، یه روسری سرم کردم و لوازم شما رو آماده کردم و به همراه مامان مهناز و دائی سپهر رفتیم پارک بالای کوچه مون. چونکه خونه ما روی کوهه و جای مرتفعی...
30 ارديبهشت 1391

دست دسی دست دسی مامان

دخترکم، از وقتی که خیلی کوچولو بودی همیشه دوست داشتی که رو به روت بشینم و برات دست بزنم و شعر دست دسی باباش میاد صدای کفش پاش میاد رو برات بخونم. و خودتم انقدر بامزه ذوق میکردی که خدا میدونه. دستهای کوچولو وتوپولتو توی همدیگه گره میکردی و می پیچوندی ذوق میکردی و بعدش میخندیدی. خیلی دست زدنو دوست داشتی و هر کسی که برات دست میزد خیلی قشنگ به دستاش نگاه میکردی و دلت میخواست که اون کارو انجام بدی . و میدونستی که یه رابطه ای بین حرکت دادن دست ها و نزدیک کردن اونها به همدیگه هست که باعث میشه این صدای قشنگ و بامزه در بیاد!!!! دیگه روزهای آخر هفت ماهگیت بود که وقتی یکی برات دست میزد و شعر میخوند تقریبا از خودت بیخود میشدی و خودت هم دلت میخواس...
30 ارديبهشت 1391

جارو برقی خونه ما

موش کوچولو از وقتی که راه افتادی شدی جارو برقی خونه! هر چیز کوچولو و ریزی که مامان و جارو برقی نمیبینن ماشااله چشم شما خوب میبینتش و تند و تند خودتو بهش میرسونی و تندی بر میداری و میزاری توی دهنت. هر وقت هم که من میخوام ازت بگیرم گلی غر میزنی و که چرا نمیزاری کارمو بکنم. تازه انقدر بلا شدی که محکم خودتو میکوبونی زمین به نشونه اعتراض! وقتی که این حرکتو میکنی دلم میخواد که همون طوری قورتت بدم و درسته بخورمت اینقدر که تو شیرینی. بعضی وقته ها یه جیغ سرم میزنی یا با دستات منو از خودت دور میکنی که تو برو من خودم میدونم که چی کار دارم میکنم و یه و با دهان بسته یه ایههه محکم میگی و روتو میکنی اونور! مای که چقدر بامزه ای تو عسلم. تازه کجا...
30 ارديبهشت 1391

موش کوچولو و دندون صدفی

  دخترکم ، مانلی این هفته یکی از قشنگترین هفته هایی بود که تو زندگی داشتم. نقل کوچولوی مامان داره هر روز بزرگتر و شیرینتر میشه. اینقدر شیرینی که همه عاشقتن. تا کسی نگات میکنه فورا میخندی و خودتو توی دلشون جا میکنی. ماشااله خیلی هم باهوشی خیلی از کلماتو تکرار میکنی. این هفته سه شنبه 26/2/91 اولین قدمهارو برداشتی و شروع کردی به چهاردست و پا راه رفتن. مثل یه موش کوچولو این طرف و اون طرف میرفتی. و کاملا کنجکاوانه سعی میکردی به همه جا های خونه که تا حالا کشفشون نکرده بودی یه سری بزنی. مثلا خودتو میرسوندی دم میز تلویزیون و شروع کردی با دکمه های ظبط بازی کردن و همه سی دی هایی رو هم که روی میز چیده شده بود ریختی به هم.  یا اینکه ...
29 ارديبهشت 1391