دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

مورچه کوچولوی مامان

    دخترکم مانلی اینقدر خانم و گل شدی مامان که دیگه خودت تنها روی اون دوتا پای کوچیکت راه میری مامان!!! آره عزیزم دل مامان چشم ودلت روشن باشه گلم. بعد از حدود یک ماه که قدم قدم راه میرفتی الان دیگه حدود ٥ روز میشه که دیگه کاملا میتونی راه بری . عزیز دلم اینقدر بانمک راه میری که خدا میدونه!! اوایل از شدت هیجان و کمی هم ترس به جای اینکه راه بری میدویدی!!! که زودتر مثلا به میز برسی و دستتو بگیری به میز خیلی لذت میبری از اینکه راه بری و دوتا دستاتو هم جلوی بردنت دراز میکنی و پاهاتو هم کمی بازتر از معمول میکنی و تلوتلو خوران شروع میکنی به راه رفتن:))) خیلی این حرکتت بامزه ست. آدم دلش میخواد بخورتت.   امشب هم همینطو...
19 مهر 1391

دختر جون جونی من.

عشقم ، مانلی خیلی شیرین زبون و با مزه شدی مامانی. چند وقته که یاد گرفتی هر کسی رو که می خوای صدا کنی با جان صدا میکنی مثلا میگی ماما جان ، بابا جان ،‌‌ عمَ جان!!! خیلی شیرین و دلنشین میگی . بعد از اون هم یاد گرفتی و میگی مامانی، بابائی!!! دقیقا همون جوری که من باهات برخورد میکنم شما هم داری الگو برداری میکنی! مامان جان گفتنت و مامانی گفتنت دقیقا همون چیزهایی که من بهت میگم. امیدوارم که بتونم الگوی خوبی برات باشم گلم .جدیداً هم خیلی رقاص شدی و خیلی هم قشنگ میرقصی و دیگه داری یاد میگیری که باید تمام بدنتو با هم هماهنگ کنی و بعضی وقتها هم وقتی داری میرقضی شروع میکنی روی زمین رود خودت هم می چرخی. همیشه وقتی که میرقصی یکی...
1 مهر 1391

پنچ روز با مانلی

دخترکم ، نفسم ، مانلی این چند روز حسابی به ما خوش گذشت. از دوشنبه تا یکشنبه با هم دیگه بودیم . کلی خوش گذروندیم و کلی با هم دیگه حال کردیم. و من احساس میکنم که خیلی  پر انرژی شدم و از این بابت خیلی خوشحالم.  این چند روز خیلی برامون جالب بود و پر از اتفاقات بامزه و به یاد ماندنی. سه شنبه شب مهمان داشتیم و مامان کلی خسته شده بود. چهارشنبه پدر که رفت سر کار شما هم طبق معمول بیدار شدی و دیگه نخوابیدی من هم به ناچار بیدار شدم و کمی با هم بازی کردیم و من رفتم تو آشپزخونه و کارهایی که از شب قبل باقی مانده بودو انجام دادم که دیدم  تو به طور مشکوکی ساکت شدی و صدایی ازت در نمیاد که همون طور که توی پست قبلی برات نوشتم یه شکلاتئ برد...
26 شهريور 1391

ماجرهای غدا دادن من به مانلی

گل مامان امروز یک سال و یک ماهه شدی. نمی دونی که چقدر دوست داشتنی و ناز شدی . امروز صبح که از خواب پا شدم و با همدیگه اومدیم بیرون و برات تلویزیون روشن کردم و cd شما رو گذاشتم که ببینیو خودم هم رفتم توی آشپزخونه تا به کارهام برسم. دیدم که به طرز مشکوکی بی سرو صدا شدی. اومدم بیرون وصدات کرم گفتم مانلی مامان ؟؟ و تو تا منو دیدی گفتی : هوم و پشتتو کردی به من و یه خورده غرغر کردی. هر وقت که این حرکت و میکنی یعنی اینکه من دارم یه خراب کاری میکنم و خیلی هم به این کاری که میکنم علاقه دارم و دوست دارم که همین جوری ادامه بدم و شما هم کاری به من نداشته باش ! لطفا!  بعد دستامو خشک کردم و اومدم سمتت دیدم که بله! یه شکلات برداشتی و...
9 شهريور 1391

آقا خرگوشه

  این شعرو خیلی دوست داشتی . خیلی جالبه تمام لالایی هایی رو که من برات میخونم توی یه سنی خیلی بیشتر بهشون علاقه نشون میدی . مثلا توی نوزادی گنچشک لالا رو خیلی دوست داشتی ، یه کمی که بزرگتر شدی مثلا از سه چهر ماهگی تا ده ماهگی آقا خرگوشه رو خیلی دوست داشتی و یعد از اون هم پیشی ملوسه. الان هم حدود دو سه هفته ای که به حسنی نگو بلا بگو خیلی غلاقه پیدا کردی و تا شروع میکنم به خوندن، کاملا ساکت میشی. البته خیلی شعر های دیگه ای هم هست که برات میخونم و دوستشون داری . که همشونو به تدریج برات اینجا مینویسم عشقم. شعر آقا خرگوشه:  یه روزی آقا خرگشه        رسید به یه بچه موشه موشه دوید توی سور...
4 شهريور 1391

خاطرات گاه به گاه دخترم

    عسلکم ، مانلی تازگی ها اینو خوب فهمیدی که چقدر موجود دوست داشتنی هستی و دورو بریات چقدر به خودت و کارهایی که انجام میدی اهمیت میدن . و خودتو حسابی لوس میکنی تا دل بقیه رو ببری و هر کاری که از دست بر میاد رو انجام میدی تا جلبه توجه کنی و بقه به کارهات بخندن و قربون صدقت برن و وقتی که داری یه کاری رو انجام میدی خوب به اطرافت نگاه میکنی تا ببینی که آیا بقیه بهت توجه دارن و عکس العملشون در قبال کار های با مزه تو چیه. چند روزه که هر وقت من دراز میکشم میای سمتم و دستهای کوچولوتو میزاری روی شکمم و شروع میکنیی به قلقلک دادن و من هم باید کلی بخندم تا شما خوشحال بشی و حسابی کیف میکنی از این کار. با پدرت هم همی...
25 مرداد 1391

ماهی های رنگارنگ

عسلکم مانلی این شعر رو هم خیلی دوست داشتی . هم موقع خوابیدن برات میخوندم هم وقتی که میبردمت حموم. توی وان میشستی و تکیه میدادی و یه ماهی پلاستیکی برای حمام داشتی که یه نخ زیرش بود و وقتی اونو میکشیدم شروع میکرد توی وان چرخیدن و تو هم با تعجب و شوق نگاهش میکردی.       تو حوض خونه ما    ماهی های رنگارنگ بالا و پائین میرن    با پلکهای قشنگ این و رو اون ور میرن همو صدا میکنن کلاغه تا میبینه کنار حوض میشینه کمین میگیره ، میخواد ماهی بگیره ماهی ها قائم میشن به زیر آبها میرن کلاغ شیطون میشه زارو پشیمون ( 2 بار)   ...
24 مرداد 1391

پیشی پیشی ملوسم

  پیشی  ملوسه مامان خودت عاشق پیشی ها هستی و هر روز باید پیشی هارو ببینی . توی حیاط مامان مهناز چندتا گریه کوچولو هست که تو عاشقشونی. اونا هم تورو خیلی دوست دارن. تت میریم خونه مامان مهناز و وارد حیاط میشیم میان سمتت. تو هم تا خونه مامان مهنازو میبینی میگی معوووو خیلی دوست از دیدن گربه ها و کلا حیوانات لذت میبری. و باهاشون سر گرم میشی. وقتی که این لالایی رو برات میخونم و تو با آرامش به خواب میری ، مامان مطمئنه که تو الان داری تو رویاهات با پیشی های نازنازی بازی میکنی. پیشی پیشی ملوسم    میخوام تورو ببوسم چه لوسی و چه لوسی    چه پیشی ملوسی   پیشی پیشی مامانم  ...
24 مرداد 1391