دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

حس خوب بودنت

1391/1/7 9:29
نویسنده : مامان عرفانه
714 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم، مانلی

میدونی اولین باری که وجود شیرینتو حس کردم کی بود ؟؟اواخر آبان ماه هزارو سیصدو هشتادو نه.

 من و پدر به همراه مامان جون و عمه پریسا و عمه پرستو رفته بودیم شمال. خیلی خوش گذشت. اونجا بود که یه حس غریب اما زیبا توی وجودم پیچید!!!! حس خوب بودن تو. احساس میکردم که یه چیزی داره خودشو توی دلم جا میکنه و واثه خودش اون گوشه کنارا داره جا باز میکنه! حس شیرینی بود. حسی که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم.  .به پدرت میگفتم که دلم درد میکنه، احساس میکنم عضلات داخلی شکمم داره از هم باز میشه و یه چیزی داره خودشو جا میکنه!! نمیدونستم وجود عزیز تو یا  یه چیز دیگه، اما احساس تازه ای داشتم . یه حسی مثل حس مادری! یه نوع احساس مسئولیت انگار یه چیزی بهم میگفت مراقب باش ! یه مهمون داره برات میاد! یکی از فرشته های خدا هوس زمین به سرش زده و داره زمینی میشه...............   خوشحال بودم ، متعجب بودم ، گیج بودم و متوهم ....... اما حسمو دوست داشتم و دلم نمیخواست  از دستش بدم ولی چون  مطمئن نبودم خیلی هم دلم نمیخواست بهش فکر کنم . وقتی کنار دریا بودم با خدای خودم خلوت کردم ، ازش  تشکرکردم و گفتم مرسی خداجون حس قشنگی بهم دادی. اگه مسافری تو راه دارم خودت محافظش باش اگر هم که هنوز مسافر کوچولویی برای من به زمین نفرستادی بازم شکر و ازت میخوام یکی از بهترین فرشته های الهی خودتو برایم  آماده کنی .ازش خواستم که اگه منو قابل دونسته و یه فرشته کوچولو رو بهم امانت سپرده خودش بهم کمک کنه که بتونم به بهترین شکل ممکن ازش نگهداری کنم.

خلاصه چند روز خیلی خوشحال بودم تا اینکه برگشتیم به خونه. میترسیدم که چک کنم و مطمئن بشم. میترسیدم که نباشی.  عزیزدلم، مامانی دیگه دلش طاقت نیاورد و 1 آذر ماه هشتادو نه ساعت 12 شب بود که تقریبا از وجودت مطمئن شدم.نمی تونم بهت بگم چه حسی داشتم......... سبک و بی وزن بودم! رو زمین نبودم! رو آسمونها هم نبودم! نمیدونم کجا بودم و چه حالی داشتم فقط میدونم که خیلی خوشحال بودم ............اصلا مست شده بودم. مست بودن تو . بلند بلند می خندیدم کل سلولهای بدنم می خندید. شادی واقعی رو لمس میکردم توی اون لحظه به هیچ چیزی فکر نمیکردم غیر از تو.......... تو اینجا بودی، توی دل من ! وای باورم نمیشد!!!!!!!    باورم نمی شد ،داشتم مادر میشدم!!!!!! من! مادر شدن ! یه فرشته کوچولو! اونم کجا، تو بدن من!!!!! حس قشنگی بود.......   

وقتی به پدرت گفتم باور نمیکرد!!!! خوب میتونستم درکش کنم! میدونستم که اون هم مثل من  از شدت هیجان و خوشحالی نمیتونه وجود پر از برکت تورو باور کنه  و نمیدونه با چه زبونی شکر خدا رو کنه . برقی که توی چشماش بودو فقط فقط من دیدم. خودش هم نمیدونه که چه حالی داشت.  فردا بعد از ظهر بعد از اینکه جواب آزمایشم هم مثبت بود دیگه دلمون طاقت نیاورد.......... شروع کریم به مژده دادن و خوش خبری .اولین کسی که فهمید مامان مهناز بود بعد هم مامان جون و عمه ها و پدر بزرگ ها و دائی ها .................. هموشون روی هوا بودن جیغ کشیدن ، داد زدن ، مامانو بغل کردن و بوسیدن، خندیدن گریه کردن.................. خلاصه این خبر"یعنی حضور عزیز تو ،مامانی" یکی از بهترین خبرها تو زندگی همه ما بود. خبری بود که همه ما چند سال منتظره شنیدنش بودیم. خوش اومدی عزیز دلم.

 

niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)