دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

تولد یک فرشته

1391/2/19 12:21
نویسنده : مامان عرفانه
444 بازدید
اشتراک گذاری

 

دخترکم ،مانلی

درست بعد از چهل هفته انتظار شیرین و دوست داشتنی دیگه موقع این رسیده بود که دیگه باید یواش یواش این بار مقدس و دوست داشتنی رو به زمین میزاشتم و میدونستم که دلم برای لحظه لحظه این روزهای شیرین خیلی تنگ میشه. خیلی دوران شیرینی و دوست داشتنی بود  ولی روزهای بسیار زیبا و رویایی پیش رو داشتم و شوق دیدینت هر لحظه توی وجودم شدیدتر میشد. بالاخره جمعه هفتم مرداد ساعت 6 بعد از ظهر دیگه کم کم خودمو آماده کردم برای آمدنت. رفتم حمام بعد موهامو براشینگ کردم و گفتم باید برای شیرینترین  روز زندگیم خودموخوشگلو مرتب کنم دیگه و شروع کردم به انجام هر کاری تا خودمو مشغول کنم طبق معمول شروع کردم به گوش دادن ترتیل سوره یس. ساعتها نوای ملکوتی یس خونمونو نورانی میکرد. دیگه حدود ساعت ١١ شب بود که خانم خانومای من قصد اومدن کرده بود و دلش میخواست از تو دل مامانیش بیاد توی بغلش. و بشه نور چشم مامان و باباش . هرچه ساعت رو به جلو میرفت، مامانی هم دلش بیشتر ضعف میرفت و خوشحالتر میشد.مامان مهنازو بابا مهدی خوابیده بودن و من همچنان بیدار و بیقرار. خیلی صبوری کردم و گذاشتم که پدر تا ساعت ٥ صبح بخوابه و دیگه دمدمای صبح بود که بابایی و مامان مهناز و من و شما با هم دیگه رفتیم به سمت بیمارستان جم. از اون جهت که مامانی خیلی خانمه زیاد دادو بیداد نمیکرد و دائما ذکر خداوندو میگفتم و ازش میخواستم که توی این چند ساعت باقی مونده مثل همیشه کمکمون کنه تا این سفر مقدس به سلامتی به پایان برسه و دکمه کوچولوی ما صحیح و سالم بیاد به خونمون. اتاق زایمان خلوت بود و به غیر از یک پرستار شخص دیگه ای اونجا نبود و من و بردن داخل یک اتاق بزرگ و تمیز و کم کم امادم کردن برای اومدن شما. خدارو شکر از همون لحظه اول پدرت کنارم بود که خیلی دلگرمی بود برای من. دیگه من موندمو چشم انتظاری این که دخترکم کی میاد بیرون ساعت هفت صبح هم مامان ملی زحمت کشیدن و اومدن اونجا. پدر مهربونت برای ما یه اتاق خصوصی گرفته بود که من و دختر گلم شب های اول با هم بودنمونو راحت راحت در کنار هم سپری کنیم . مامان مهنازو مامان ملی رفتن توی اتاق منتظر ما نشستن. پدر هم که پیش من بود و من هم همچنان با پروسه زایمان دست و پنجه نرم میکردم. دیگه صبوریم داشت تموم میشد. دست خودم نبود ولی مدام گریه میکردم خانم پرستار هم هر چند دقیقه یکبار میومد و میگفت که میخوای بریم برای اپیدورال؟؟؟ ولی دلم میخواست که کاملا طبیعی شمارو به دنیا بیارم قبول نمیکردم و میگفتم که نه میتونم تحمل کنم. خانم پرستار خیلی مهربون و ماهری مامای من بود و خدا خیرش بده خیلی بهم کمک میکرد و به من میرسید. یک سری نرمش مخصوص زایمان به من یاد داده بود و من با اون وضع ! شروع کردم به ورزش!!!! خلاصه مامانی نگم که چی بود....................  طرفهای ساعت نه و نیم بود که احساس کردم که پاهام خیس شد و متوجه شدم که کیسه آبم پاره شده. خیلی خوشحال شدم  چونکه اومدنت خیلی نزدیک شده بود. همین جوری درد کشیدم ،دعا کردم ، قرآن خوندم،گریه کردم، خندیدم....... تا ساعت یازده و نیم دیگه احساس کردم نمیتونم تحمل کنم و رفتم برای بی حسی. موقع تزریق آمپول یکدفعه یک درد شدید شروع شد من هم  نباید حرکت میکردم  (چونکه تزیق در نزدیکی نخاع انجام میشه و ریسک بالائی داره) که ناگهان شما تکون شدیدی خوردی و توی دلم چرخیدی و اومدی بالا. الهی بمیرم مامان فکر کنم که خیلی ترسیدی ! آخه پروسه زایمان همون قدر که باری مادر سخته برای نی نی هم سخته و ازش انرژی میگیره و شما هم خسته بودی مادر حدود ده ساعت بود که داشتی تلاش میکردی که وارد یه زندگی جدید بشی عزیزم. خوب خسته شده بودی مگه چقدر جون داری مادر؟؟؟؟؟ خلاصه بعد از اون هرچی مامانی و دکترا سعی کرده نشد که نشد تا حدود ساعت شش بعد از ظهر که دیگه شرایط شما خیلی مناسب نبود و به خاطر طولانی شدن شرایط زایمان خانم دکتر تصمیم گرقتن که شما رو به سزارین به دنیا بیارن و مامانو بردن اتق زایمان. خیلی ترسیده بودم و نگران دکمه ام بودم . دلم براش شور میزد و خیلی دعا کردم که اتفاقی برای شما نیوفته. خلاصه ساعت ٦:٣٧ دقیقه بعد از ظهر بود که ناگهان صدای قشنگ گریه یه فرشته توی اتاق پیچید. وایییییییییییییی نمیدونی که چه حس قشنگی بود مادر. خداوند یه فرشته جیغ جیغو به من داده بود . اون لحظه های اول که نمیدیدمت فقط صداتو میشنیدم. و با خودم میگفتم که خدایا بچه ام خیلی ترسیده یه عالمه آدم غریبه دورو برش هستند. و از مامانش دور شده و تنها و معصوم  وارد یه دنیای  غریب شده. از یه محیط گرم و تاریک و ساکت ناگهان وارد یه محیط شلوغ و پر نورشده با یه عالمه موجود بزرگ عجیب!!!!

همش فکر میکردم که چه حسی داشتی وقتی اون لامپ پر نور میز جراحی رو بالای سرت دیدی و ناگهان یه دستی تورور از توی دل مامان که خونه امن و مطمئن و کاملا اختصاصی شما بود بیرون اورده؟؟؟؟ همش میگفتم که ای کاش امکانش بود که همون موقع شما رو توی بغلم میگرفتم تا کمتر بترسی :( ولی خوب صلاح بر این بود دیگه. قسمت من و تو براین بود. مامان خیلی سعی کرد و دردو تحمل کرد که شما رو طبیعی به دنیا بیاره .١٩ ساعت! ولی خواست خدا چیز دیگه بود. با اینگه نیتونستم ببینمت و فقط صدای خوشگلتو میشنیدم ولی کاملا میتونستم تصورت کنم. از اقای دکتر بیهوشی که بالای سرم بود هم مدام سوال میکردم‌:) دختره دیگه؟ آره یه دختر گوگولی  سالمه ؟ آره بابا سالم سالم !!  پس چرا اینقدر گریه میکنه؟؟آخه مامانشو میخواد........... خلاصه قند داشت توی دلم آب میشد که ببینمت و تورو توی آغوشم بگیرم. یعد از چند دقیقه شمارو لای یه پارچه آبی پیچیدن و میخواستن از اتاق ببرن بیرون و وارد اتاق نوزادان بکنن. که ازشون خواستم شمارو به من نشون بدن. وایییییییییییییییییی خدای من. یه موجود کوچولوی جیغ کشان بنفش !!! خیلی با مزه بودی شکل بچه گربه ای بودی که همین الان به دنیا اومده یه کله گرد موهای سیاه به هم چسبیده چشمهای پف کرده درشت دماغ کفته قلقلی و یه  دهان کوچولوی باز و درحال جیغغغغغغغغغغغغ اووواااااا  اوووووواااااا دلم میخواست همون موقع قورتت بدم اینقدر بامزه و ناز بودی. خانم پرستار تا تو رو اورد نزدیکم یه کم سرمو بلند کردم و صورتمو چسبوندم به صورت کوچولوت و یواش در گوشت گفتم سلام مامانی خوش اومدی و بوئیدمتو پوست صورتمو چند بار مالیدم به صورتت تا منو حس کنی و خاطت جمع بشه که مامان پیش شماست. خیلی دلم میخواست که تورو بغل میگرفتم و به خودم میچسبوندم تا آروم بشی ولی دستامو به تخت جراحی بسته بودند و نمیتونستم این کارو انجام بدم. شمارو از اتاق بردن بیرون و منتقل کردن به بخش نوزادان و من هم چند دقیقه بعد بردن به ریکاوری. همش تو فکر پدرت بودم که با دیدن تو چه حسی بهش دست میده؟؟؟ خیلی دلم میخواست که اون لحظه رو میدیدم . نگم از دردی که داشتم  و اصلا نمیتونستم تحمل کنم. و مدام از دکتر بیهوشی خواهش میکردم که یه مسکن به من بزنه وای وای یاد اون لحظه ها که می افتم مو به تنم سیخ میشه!!!! توی ایکاوری که بودم و با اون درد فجیح دیدم که پدرت اومد پیشم همون موقع هم منو آماده کردن که بیارن تو بخش. یه خورده جلوتر هم بابا محمد و مامان مهناز ایستاده بودند. نگران نگران!!!  تازه اون موقع بود که نگاهشونو درک کردم و فهمیدم که نگران بودن پدر و مادر چه معنایی میده. دلم میخواست که دستهای پر مهرشونو میبوسیدم و بابت همه این سالهایی که نگران من و برادرانم بودند و اینطور بیدریغ برامون زحمت کشدند به پاشون بوسه میزدم. چقدر دلم میخواست که اون لحظه میرفتم توی بغل مامانم و کلی گریه میکردم. احساس میکردم که خیلی وقته ندیدمش..... مامان خوبم پدر مهربونم دوستتون دارم و بابت این همه سال که برای من زحمت کشیدین و بهم محبت کردین ازتون ممنونم دوستتنون دارم و از خدا میخوام که سایه پر مهر و عزیزتون همیشه بالای سرم باشه.... اصلا حالم جا نبود بعد از بیست ساعت تحمل انواع و اقسام دردها و عمل جراحی دیگه نایی برام نمونده بود. نمیتونستم کسی رو تحمل کنم . دلم میخواست که یه مسکن بهم میزدند و میگرفنم میخوابیدم. وقتی منو به اتاقم وارد کردن خیلی ها محبت داشتن و اونجا بودن. مامان ملی ،مامان مهناز ،بابامحمد، پریسا پرستو ،مامان جون، باباجون ،دائی مهدی، سپهر، عمه معصوم،  خاله فرناز، عمو آرش ،خاله ریما، عمو شهرام .... خیلی زحمت کشیده بودن و اونجا منتظر ایستاده بودن. و همشون بهمون تبریک گفتن و از شما تعریف میکردن که وای چه دختر خوشگلی خیلی نازه خیلی بانمکه چقدر هر غربتیه وای وای وای خیلی جیغ جیغوء!!))

منم که اصلا حالم جا نبود هنوز توی یه عالم دیگه بودم پرستارها اومدن لباسهامو عوض کردن و آماده ام کردن برای اومدن شما. بعد از چند دقیقه خانم پرستار وارد اتاق شد به یه فرشته کوچولو که توی یه لباس سفید گم شده بودآروم آروم. بیدار بود ولی هنوز عادت نداشت که چشمهای قشنگشو بازکه دیگه دل توی دلم نبود فقط دلم میخواست که بغلت کنم. وقتی که خانم پرستار شما رو داد در آغوشم نمیدونستم که باید بخورمت ، ببویمت، لمست کنم ..... چیکار کنم . خیلی لذت بردم به فرشته کوچولوی گرسته توی آغوشم بود که میخواست همه چیزو بخوره !  اولین کاری که باید میکردم این بود که سیرت کنم. خانم پرستار بهم کمک کرد تا به شما شیر بدم و شما هم با اون دهن کوچولوت هی داشتی این طرف و اون طرف دنبال یه چیزی میگشتی تا بخوری با هر زحمت و سختی که بودبالاخره شما شروع به مکیدن کردی و شیر مامانو خوردی :) خیلی ناز بود  خیلی آروم میمکیدی دوتا میک میزدی بهد چند دقیقه استراحت میکردی و دوباره دوتا میک دیگه!! خیلی رویائی بود مامان جون حدود نیم ساعت داشتی شیر میخوردی و من هم فقط تماشات میکردم به فرشته کوچولو با یه دهن کوچیک چشمات هم بسته بود هر ند لحظه یک بار یه کوچولو چشماتو باز میکردی یه نگاه به بالای سرت مینداختی و بعد دوباره چشماتو میبستی. حتما با خودت میگفتی که خدایا این دیگه کجاست که من اومدم چقدر عجیبه ؟؟؟ اینا چین که دوروبر من هستن شاید یه کم هم میترسیدی. با خودم فکر میکردم که مثلا اگه من یه دفعه چشمامو باز کنم و ببینم که توی یه سرزمین دیگه هستم بایه عالمه موجودات و وسایل عجیب و غریب که خیلی بزرگتر از من هستن و من حتی نمیدونم که اسمشون چیه و تازه هیچ کاری هم ازم بر نیاد به غیر از نفس کشیدن و مکیدن و هیچ دفاعی هم نتونتم از خودم بکنم چه حسی خواهم داشت اون موقع ؟؟ خیلی وحشتناکه ! شاید همون موقع از ترس سکته کنم و بمیرم! یا لال بشم یا..... احساس میکردم که توی عزیزه دلم هم همین حسو داری و تنها بوی آشنای تن من ، صدای ضربان قلب من و صدای آشنای مامانی که توی این نه ماه باهاشون خو گرفتی آرامش بخش هستند برای تو. خیلی خوشحال بودم که توی آغوشم بودی و کاملا آرام آرام. خدا روشکرکردم که این لحظه رو به من عطا کرده و من میتونم حسابی حسابی از بودن با تو لذت ببرم. اون شب وقتی که حالم بهتر شده بود و تو توی آغوشم بود درگوشت گفتم مامانی خوش اومدی . تولدت مبارک. امشب اولین شبی که تو اومدی توی این جهان هستی. مسیر طولانی در پیش داری عزیزم. اینجا یه خورده مسائل با جایی که شما قبلا بودی فرق داره! هیچ چیزی شبه قبل نیست . ولی بهت قول میدم که مامان و بابا خیلی مراقبت باشن و کاری کنن که توی این سفری که در پیش  داری خیلی بهت خوش بگذره. از خدا خواستم که توی این شب عزیز که اولین شب زندگی این فرشته معصوم و پاک سرشت است بهترین تقدیر و برات رقم بزنه و همیشه زیبا ترین ها و بهترین ها رو پیش رویت قرار بده .ازش خواستم که توی این سفر  همراه و یاورت باشه و با نور الهی مسیر زندگیت رو روشن روشن بسازه و همیشه توی تشخیص ناهمواری های زندگی کمکت کنه. ازش خواستم که بهترین فرشته های رحمت و برکت الهی رو در کنارت قرار بده که همیشه پشتیبانت باشن و مسیر زندگی رو برات آماده و هموار بسازند. گفتم بار الها اول دوم و سوم از همه دخترم ، پاره تنم ، نفسم  که همه زندگی منه به خودت میسپارم و ازت میخوام که به من و مهدی کمک کنی تا بتونیم به بهترین نحو ممکن از این امانت الهی و ایت فرشته معصوم و پاک الهی که به ما سپردی نگه داری کنیم و خیلی خوب پرورش بدیم. دخترکم ، بهت قول میدم که مامان و بابا همیشه و در همه حال حواسشون به تو باشه و باتمام وجو بهت عشق بورزن و مراقبت باشن. آروم آروم بخواب مامان و مطمئن باش که اینجا  هم فرشته های زیادی مراقب تو هستن. دخترکم به دنیای ما زمینی ها خوش اومدی. تولدت مبارک.

پروردگار، دخترم ، پاره تنم رو به دستان پر از مهر تو میسپارم.

جایی امن تر از آن سراغ ندارم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)