دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

حباب رویائی من

1391/1/30 11:48
نویسنده : مامان عرفانه
385 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم، مانلی

روزها همین طور میومدند و میرفتن و من هم  همچنان خوشحال و منتظر . خدارو شکر از همون اول خیالم از بابت سلامت بودنت جمع جمع بود و کم پیش میومد که نگران وضعیت سلامتت بشم . هر وقت هم که یه خورده دلم شور میزد بلافاصله به یاد خدا می افتادم و یادم میومد که خداوند و فرشته هایش خیلی بیشتر از اونچه که من میتونم مراقبت باشم ، حواسشون به تو هست ! و دوباره آروم میشدم.  خیلی دلم میخواست حضورتو حس کنم . لحظه شماری میکردم و همیشه هوشیار بودم که کی میخوای تکون بخوری مامانی. حتی توی خواب هم هوشیار بودم . و دلم میخواست که شیرینی حرکت اولتو بتونم حس کنم و از دستش ندم.  یه روزی که خیلی هم رو به راه نبودم و خیلی احساس تنهایی میکرم ( درست یادمه ساعت 9 صبح 1/12/89 ) اول خیابون جردن پائین تر از پل همت، پیش پدر توی ماشین نشته بودم و حسابی رفته بودم توی غار تنهایی خودم  که یهو یه فرشته کوچولو تق تق زد به دل مامانشو گفت: مامان جون من اینجام توی دلت ،پیش تو ! چرا فکر میکنی تنهایی! پس من چیم؟؟؟؟ وای مامانی نمیدونی که  حس قشنگی داشت.......... این تو بودی من مطمئنم که تو توی اون لحظه فقط خواستی به من بگی که تو پیشمی ! مطمئنم که این هم یکی دیگه از پیامهای الهی بود که این بار توسط فرشته کوچولوی خودم برای ارسال شده بود که ای بنده حواست جمع باشه! پس این نعمتی که توی وجوت گذاشتم چیه؟؟؟ چرا حس میکنی که تنهایی ؟فرشته کوچولویی که توی وجوت داره رشد میکنه رو ببین؟؟ همسر مهربون و نازنینی که کنارت هست و ببین؟؟؟ شاکر این نعمت ها باش !

نمیدوونی دخترم که چه حس قشنگی بود و چه حالی از من دگرگون کرد! خیلی خوشحال و خوشبخت بودم ! وای وای یه تق تق کوچولو ! مثل ترکیدن یه حباب بود انگار که دوتا حباب کوچولو توی دلم ترکید! اولی خیلی ظریف و نانازی بود ! گفت تق ! دومی یه خوره شدیدتر بود و گفت تق! وایییییییییییییییییییییی قندتو دلم آب شد. خیلی حس قشنگی بود .خیلی خداروشکر کردم دیگه داری بزرگ میشه مامانی. داری آماده میشی که یه موجود زمینی بشی ولی با یه روح لطیف آسمانی. مامانی حسابی تکون بخور و شیطونی کن. مامان دلش ضعف میره واثه حرکات تو.

بعد از اون هر روز شیطون تر شدی و هی با خودتو دست و پاهای کوچولوت توی دل مامان بازی میکردی مخصوصا هر وقت که دراز میکشیدم و یه کمی هم کمرمو میدادم به سمت بالا فورا شورع میکردی... کلی حال میکردم با تکونهای نازت. پدرت هم که دیگه هیچی! از هر فرصتی استفاده میکرد که دستشو بزاره روی شکم من و شروع کنه به حس کردن شما! و تا تکون میخوردی میکفت که دخملم میدونه که پدرش اومده پیشش. تازه یاد گرفته بودم ه اگه تاق باز بخوام و بخورده عضلات شکممو سفت کنم شما شروع میکنی به چرخیدن اسم این حرکتتو گذاشته بودم قنبول کردن و تا خودتو سفت میکردی یگفتم که دکمه من بازم خودشو قنبول کرد و دستمو که میزاشتم روت قشنگ اندازه کف دستم بوددی و مثل یه جوجه کوچولو خودتو توی دستم جا میدادی! مطمئن بودم که تو هم داری با این حرکت حال میکنه و توی دستای من یه حس امنیت و آرامش قشنگو داری یه همراه من تجربه میکنی. دخترکم  با آرامش بزرگ شو و تا میتونی شیطونی کن که با هر تکون تو مامان جونی دوباره میگیره. دوستت دارم.                                                               

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)